سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من




زندگی برایم مزرعه ایست از جنس طلای گندم ها ...

این روز ها حال مترسکی را دارم ...

که بی حرکت ...

زیر نوک سرخ کلاغ های سیه بال ... از فشار این همه درد به تنگ آمده است

 و کاری جز نگاه کردن و درد کشیدن از دستان به چوب بسته اش بر نمی آید ...

خیسی چشمان دکمه ایش را هیچکس جز گنجشکک همیشه پریشان نمی فهمد...

 آن زمان که کلاغک بر لب های خاموش و نداشته اش نوک می زد ...

شاید مترسک به ظاهر خندان به این فکر می کرد که تاوان حرف های نزده ای را پس می دهد.

که هیچ وقت بر لبان بی جانش جاری نشده بود

زمانی که ...

کلاغ ها زخم هایشان را بر جان خسته اش بر جای گذاشتند.

رفتند تا فردایی دیگر بازگردند و بزنند به جانش زخم هایباقی مانده اشان را ...

شب دامن بلندش را همه جا می گستراند ...

و ...

مترسک

سر به زیر به کلاغ های گندم زارش فکر می کند

********

و اوج همدردی ...

دردش را فقط گنجشکک کوچک درخت سرو درک می کند ...

هنگامی که بر شانه ی افتاده ی مترسک می نشیند ..

و بال بال زخمی شده ی کوچکش که نشانی از اتحاد کلاغ هاست

اشک های روان گشته ی مترسک را پاک می کند

آن شب مترسک و گنجشکک تا صبح درد و دل هایشان را حواله ی گوش های منتظر خود کردند ...

********

و صبحی دیگر ...

و سیاه رنگ هایی گرسنه ...

و درد هایی نا تمام ...

و زخم های همیشگی ...

و مترسک می داند که این است قانون طبیعت ...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/5/21ساعت 12:10 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak